بیشتر ما ایرانیان در دوران کودکی و نوجوانی از داستانهای استاد «هوشنگ مرادی کرمانی» خاطرات شیرین و دلنشینی در ذهن داریم. خواندن زندگینامه نویسنده کتاب «قصّههای مجید» میتواند جذابیت ویژهای برای علاقهمندان به این چهره ماندگار ادبیات کودک و نوجوان داشته باشد.
صداقت و جسارت مسئولانه مرادی کرمانی در نگارش این زندگینامه خودنوشت، بر ارزش و عیار «شما که غریبه نیستید» افزوده است.
این کتاب در قالب خاطراتِ واقعی و با رعایت ترتیب زمان وقوعِ هر ماجرا به رشتة تحریر در آمده است و رویدادهای تأثیرگذار و تأثربرانگیز بسیاری را از زندگی این نویسنده نامآشنا روایت میکند.
آشنایی با زندگی سخت و مقاومت عجیب و دور از انتظار شخصیت هوشنگ در شما که غریبه نیستید؛ هوشنگ سالهای کودکی را بهعنوان انسانی بزرگوار و ارزشمند در چشم مخاطب تصویر میکند؛ شخصیتی که وقتی امروز به چهره آرام و مهربان آن مینگریم، نشانههای صبوری و استقامت او را در نگاه و لبخندش مییابیم و به این میاندیشیم که شاید ریشه دواندن در آن روزهای سخت است که به ساخته شدن این انسان موفق و تأثیرگذار انجامیده است. بیشک علاقهمندی بیحدوحصر هوشنگِ آن سالها به کتاب و کتابخوانی در توفیق امروز او مؤثر بوده است.
همراهی با زندگی «هوشو» نوجوان امروز را با جلوه عینی و ملموسی از روبهرو شدن یک نوجوان خلاق و مستعد با ناملایمات ناگزیر زندگی، مواجه میکند.
جایزه ادبی مهرگان ادب، کتاب ویژه شورای کتاب کودک، کتاب برگزیدة کتابخانه بینالمللی مونیخ و... ازجمله افتخارات این کتاب به شمار میرود.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
۱
تخممرغ رنگ میکنیم برای روز سیزده. توی دیگی علف میریختیم و تخممرغ را توی آب علفها میجوشانیدم. سبز میشد. پوست پیاز میریختیم زرد و نارنجی میشد... ننهبابا باحوصله روی تخممرغها نخ یا پارچة باریک میپیچید. تخممرغها که رنگ میشدند، آب از نخها نمیگذشت و جای نخها و باریکههای پارچه روی تخممرغ سفید میماند. خوشگل میشدند. (ص ۲۳)
۲
خم میشوم و با زبانم ماستها را میلیسم. آغبابا میگوید: «پسر کاظمه باید دیوونگیشو نشون بده.» خجالت میکشم از کاری که میکنم خجالت میکشم از حرف آغبابا دلخور میشوم.
حالا دیگر من همهجا «پسر کاظم» هستمو حتّی آغبابا و ننهبابا هم به من میگویند: «پسر کاظم» و «کاظم» معنای دیگری غیر از یک «اسم» دارد. «پسر کاظم» بودن سخت است. (ص ۶۸)
۳
هیچکس به فکر من نیست. هیچکس نمیداند که هوشو چه حالی دارد و البته یکیدو نفر زیرچشمی نگاهم میکنند. معنی نگاهشان را میدانم. میگویند «سرخوری.» سکینه که برایمان نان میپخت میگوید: «اون از مادرش، اون از پدرش، اینم از آغباباش، دیگر سر چه کسی رو میخوای بخوری بدپیشونی!»
جلوی آینه میروم. پیشانیام را نگاه میکنم. بهش دست میکشم: «با پیشونی دیگرون فرقی نمیکنه، لابد پشتش مشکلی هست که من خبر ندارم.» (ص ۱۲۳)
۴
دفتر خاطرات را باز میکنم. دور صفحه گُل کشیدهاند. گل نیلوفر که ساقه و برگ همه آبی است؛ یکرنگ. رنگ آسمان. میان شاخههای بلند پیچدرپیچ و پُرِ گل، سفید است و خط دارد. انگار قابی خالی برای نوشتن. حیفم میآید صفحة سفید و خطدار را خراب کنم. کلمهها، جملهها تو مغزم میجوشند. پایین میآیند از گردن و شانه میگذرند به بازویم میرسند به سرانگشتها به نوک مداد... نوک مداد آرام روی خط بالا، بالاترین خط، زیر گل شیپوری نیلوفر، مینشیند. مینویسم... (ص ۲۳۵ و ۲۳۶)
۵
دنبال اتوبوس دویدم. اتوبوس رفت. پشت سرم را نگاه میکردم. از همهکس میترسیدم. پشت سرم را نگاه میکردم و میدویدم. یاد تعریفهای نصرالله خان «آغبابا» به خیر! چه قدر پشت سرم را نگاه کنم و بترسم؟ چه قدر با خودم حرف بزنم، برای شنوندههای رادیو، تماشاگران سینما و خوانندههام حرف بزنم. تا کی قصه بگویم؟ شما که غریبه نیستید. خسته شدم. نه، خسته نشدم. ادای خستهها را در میآورم. (ص ۳۵۵)